|
|
یکشنبه 93/11/12
چشمانم را باز می کنم. امروز هم صبح دیگری ست . همه جا به هم ریخته. دلم یک چیزی می خواهد .... خودم هم نمی دانم دلم چه می خواهد. تمام ظرف های دیشب روی کابینت مانده. خشک شده اند. ماست ریخته روی فرش. پوست تخمه ای چسبیده کف پایم و دست بردار نیست. یکی دارد صدایم می زند. شاید! شماره ی مامان افتاده روی صفحه ی تلفن. صفحه ی گوشی روی میز دارد روشن و خاموش می شود. بدون این که بدانم کی می تواند باشد، خاموشش می کنم. حوصله ی هیچ کس را ندارم. سرم را می برم زیر پتو. چشمانم را می بندم. بیدار که می شوم هوا تاریک شده. برق رفته انگار. چراغ هیچ کدام از پریز ها روشن نیست. فقط صدای پارس چند سگ می آید و پیچیدن باد توی ساختمان. از لابه لای در باد می ریزد تو. سردم شده. نشسته ام توی این تاریکی و سالاد درست می کنم. چراغ قوه دارم اما روشن نمی کنم. جای همه چیز را می دانم. جای همه چیز را از قبل حفظ کرده ام. سالاد را بیشتر با سس دوست دارد و آبلیمو. دارم فکر می کنم شیشه ی آبلیمو را گذاشته ام روی کابینت کنار پنجره یا توی یخچال؟ به بهانه ی پیدا کردن شیشه ی آبلیمو پشت پنجره ایستاده ام و بیرون را تماشا می کنم که فرو رفته توی یک تاریکی ِ محض. میان این سرما، می روم توی تراس و به نور ماشین های توی جاده نگاه می کنم. سرم را می چرخانم به طرفی که انگار کسی توی تراس خانه اش شمع روشن کرده باشد. نگاه من مدام به این طرف و آن طرف می چرخد تا همه چیز را با جزئیات ببینم که یکی از میان یکی از همین تراس ها داد می زند: کاش بودی ... همان لحظه انگار برق دوباره می آید و می رود. از ترس می روم توی اتاق و پشت در تراس نفس عمیق می کشم. باد می خورد پشت در و انگار یکی با مشت می کوبد به آن. بیشتر می ترسم و کز می کنم گوشه ی اتاق. چشمانم را دوباره می بندم. همه چیز تاریک ِ تاریک. هم خوشم می آید هم می خواهم زودتر تمام شود. با همین چشمان بسته و پرده ی سیاه روی چشمانم؛ یهو همه جا روشن می شود. اشک از گوشه ی چشمم می ریزد پایین. دلم می خواهد گریه کنم. گریه می کنم. بلند بلند گریه می کنم. تمام صورتم خیس شده. خوابم می برد کم کم. گرمم شده. کلافه شده ام. نای بلند شدن ندارم. چشمانم بسته مانده. دستی سرم را نوازش می کند. دلم آرام می شود. خیال می کنم تو هم با برق برگشته ای. اما نه تویی در کار است و نه هنوز جایی روشن.
+
7:58 عصر نویسنده غزل ِ صداقت
|